فاطمه ابطحی
  • ۱۸ خرداد ۱۴۰۱

منظومهٔ بلند «پریا» اول‌بار در مجموعهٔ «هوای تازه» به‌چاپ رسید. با جمله‌ای بر پیشانی آن که پیشکش شعر از سوی شاعر بود. «به فاطی ابطحی کوچک، و رقص معصومانهٔ عروسک‌های شعرش». این «فاطی کوچولو» اما که بود؟ فاطی کوچولو [فاطمه ابطحی] فرزند «فروغ شهاب»، یکی از زنان برجستهٔ دوران خویش و از پیشگامان آموزش و پرورش پیش‌دبستانی در ایران است. خانهٔ فروغ شهاب در محلهٔ قلهکِ تهران محل دیدار روشنفکران آن روزگار از جمله احمد شاملو بود.
فاطمه ابطحی در خاطراتش از آن ایام می‌گوید:
«خانهٔ ما محل رفت‌ و آمد خیلی از آدم‌های سرشناس بود که از دوستان پدر و مادرم بودند. کودکی ما که چندین خواهر و برادر بودیم میان این آدم‌های می‌گذشت. از میان این آدم‌ها تنها چند نفری به بچه‌ها توجه داشتند. در این میان احمد شاملو بیش از دیگران به بچه‌ها توجه داشت. او در خاطرم مانده؛ چون می‌دانست با بچه‏‌اى که من باشم چطور رفتار کند. مثلاً یک شب چند فشفشه‏ داشتم و می‌خواستم روشن‏شان کنم و کمک لازم داشتم. اما همه در کار خود بودند و هیچ کس به حال من توجهى نداشت. من گریه را سر دادم که آقاى شاملو به دادم رسید. همه را از اطاق بیرون کرد، چراغ‏‌ها را خاموش کرد و فشفشه‏‌ها را یکى یکى برایم روشن کرد که زیبایى آن لحظه‏‌ها را همیشه به یاد دارم.
به هرحال نمی‌دانم چه تاثیری روی ذهن او گذاشتم که او شعرش را به من تقدیم کرد. آن موقع فکر کنم کلاس دوم دبستان بودم. از این موضوع هنگامی باخبر شدم که کتاب چاپ شد.
یکى دو سال قبلش یک روز حرف شاعرانه‏‌اى زده بودم که مادرم آن را به شعر درآوردند، به زبان فرانسه ترجمه‌‏اش کردند و در مجله یونسکو چاپش کردند. مى‏‌گفتند که من «مینو دروئه» ایران هستم. من شعر مى‏‌گفتم تا محلى از اِعراب پیدا کنم و شعرهایم را در میهمانى‏‌ها مى‏‌خواندم و همه برایم دست مى‏‌زدند. یکى از نوشته‏‌هایم را هم آقاى شاملو در مجله خوشه چاپ کردند. در ده سالگى داستان بلند 40 صفحه‏‌اى نوشتم به نام «دو لبخند گمشده» که گُمش کردم یا از دست دادمش. در شانزده سالگى شعرى گفتم به نام «قصر تنهایى» که بخشى از آن به یادم مانده. شعر بلندى بود که توجه همه را جلب کرد و همان توجه ناگهانى مرا خیلى ناراحت کرد و شعر گفتن را گذاشتم کنار. فکر مى‏‌کنم دنیاى درونم را ناگهان در خطر جدى دیدم و کل داستان برایم زیر سؤال رفت. شاید آن به‏به و چه،‏چه‏‌هاى بیش از حد مرا ترساند – که هنوز هم مى‏‌ترساند. مى‌خواستم به هر قیمت که شده دنیاى درونم را حفظ کنم.
بعد از تولد دخترم لرز لرزان نوشتن را باز شروع کردم اما هرگز به کارهایم اعتقاد راسخ ندارم که یکى از عواملش را خودم آن پیش‏‌زمینه کودکى مى‏‌دانم. اگرچه که بعضى از آن‏‌ها مثل نمایشنامه لوبیاى سحرآمیز (حسن و خانم حنا) و قصه پنیرک و چهارخانه سبز پیراهن مریم‌خانم مورد توجه همه قرار گرفت. اما رمان دویست صفحه‏اى که نوشته بودم و در یک جامعه بدوى مى‏گذشت و فکر مى‏کنم خیلى هم جالب بود پاره کردم.
وقتى آقاى شاملو کتاب جمعه را درمى‏‌آوردند سناریوى قبلى تکرار شد. دو شعر «آن بوم چشم پیروزه» و «قلب آبى» را برایشان بردم که در کتاب جمعه چاپ شد. یک شعر هم بود به نام «زایش» که نسخه‏‌اى از آن را به ایشان هدیه کرده بودم و خواهش کرده بودم چاپش نکنند اما بدون توجه به حرف من آن را چاپ کردند که آن وقت خیلى ناراحت شدم، که البته حالا خوشحالم چون اگر آن شعر را چاپ نکرده بودند مثل خیلى از نوشته‏‌ها و شعرهایم از دست رفته بود. به هر حال به این موضوع اعتقاد دارم که بزرگ‏‌ها باید در مورد استعداد بچه‏‌ها – این اقیانوس آفتابى و خودجوش – محتاطانه رفتار کنند.
دو خاطره دیگر هم از آقاى شاملو دارم. یک روز به منزلشان رفته بودم تا کارى را نشانشان بدهم. مرا مستقیماً مخاطب قرار ندادند اما گفتند: «آدم باید تاریخ بیهقى بخواند!» خیلى از رفتارشان تعجب کردم. ناگفته نماند که حالا معنى رفتار و حرفشان را مى‏‌فهمم. یک بار هم در مورد نقطه‏‌گذارى به شخص خودم گفتند که باید به این موضوع خیلى توجه کنم و حالا مى‏‌فهمم من و کارهایم براى آقاى شاملو جدى بوده و امیدوارم خودم هم کم کم به این باور برسم. هر وقت چیزى مى‏‌نویسم صدایشان در گوشم مى‏‌نشیند و سعى مى‏‌کنم در نقطه‏‌گذارى دقت داشته باشم. به این ترتیب درست است که من گاهى مثل همان دختر کوچک لب ورمى‏‌چیدم و کنار مى‏‌رفتم اما وجود و شعرهاى احمد شاملو بخشى از هستى من است.
انتشارات نگارینه تا به حال از خانم فاطمه ابطحی کتاب‌های «پیرزن قالی‌باف»، «ماجرای گربۀ من»، «افسانه‌های نروژی»، «کفش‌های هزار پا»، «آسمانی‌ها» را چاپ و نشر کرده و کتاب‌های «زنگ انشا» و «شعر تازه» را در دست چاپ دارد.